۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

هیچ از نیستی

دارم آب میروم،
همه ـی من تمام میشود
دارم میایم به نیستی، دارم میشوم هیچ از هستی
انگار که سر خردم
همین خستگی ها که از لبه ـی همه ام بالا رفت و پایم را از زمین سفت کند.
من نگران چشم های آسمان بودم.
تازه فهمیدم که زمین دوستم داشت.


میلاد آقایی



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر