۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

روزگاری در سوریه

ماندنم در سوریه داشت به درازا میکشید، بوی خشونت هم میامد، باید میرفتم. رخدادها آنجور که العریبه هر روز پخش میکرد نبود، چون اگر بود، دست کم یکی از تانک هایی که میگفت در شهر رفت و آمد میکنند باید از روی من هم که هر روز شهر را گز میکردم رد میشد. این دو دلی رفتن و ماندن ادامه داشت تا آن شبی که در حلب به دست نیروهای اسد بازداشت شدم، با خودم گفتم که اینجا دیگر جای ماندن نیست. شاید بار دیگر نتوانم خودم را برهانم.


شبی از حلب راه افتادم بروم آنکارا، هر چند حلب فرودگاه هم داشت، اما بیشتر پروازهایش به استانبول بود. بلیط اتوبوسی خریدم و پس از تاریک شدن هوا راه افتادیم. دیرالجمال را رد کردیم، از اعزاز هم گذشتیم و رسیدیم لبِ مرزِ ترکیه. پیاده شدیم برای وارسیِ گذرنامه و مُهر . همه چیز آرام گذشت. دوباره سوار شدیم تا برسیم به دروازه ـی ترکیه. دوباره پیاده شدیم و باز هم رج دراز مسافران چندین اتوبوس و رانندگان ترانزیت. چند تا از همسفران من از چچنی ها بودند که شمارشان این روزهای آخر در سوریه افزایش چشمگیری پیدا کرده بود. زن هایشان هم با روبنده و نقاب بودند. یادم هست هنگامی که پلیس اشاره کرد که باید روی زن را ببینم، شوهرش پیرامونش را نگاه کرد و دوستانش سرشان را رو به زمین کردند، او دست برد و روبنده را برای دمی بالا زد. صدای استغفرالله دوستانش بلند شد و این ادامه داشت تا پلیس نگاهش زا از روی زن به روی گذرنامه ـی زن کشید و مهر را برگرداند و نگاهی کرد و آرام روی یکی از برگ های گذرنامه اش فشار داد. 


رسید به من، نگاهی انداخت و سر تا پای مرا وارسی کرد. گذرنامه را چپ و راست کرد و مدام برگ هایش را می شمرد. شماره اش را توی رایانه اش زد، اما چیزی نبود. یک پنجره ـی دیگری در رایانه اش باز کرد و گذرنامه ـی باز شده ـی مرا کنار نمایشگر نگاه داشت. چشم هایش را ریز کرده بود و به دنبال گزکی از من در لابه لای فهرست هایش بود. پیدا نکرد. گمانم توی دلش میگفت، یک ایرانی، اینجا در مرز سوریه و ترکیه آن هم در این روزهایی که ارتش سوریه به جنب و جوش افتاده است، چه میکند؟
پس از کمی کشاکش با خودش، گذرنامه را بست و از شکاف پایین شیشه ای که ما را از هم دور نگاه میداشت به سویم سُر داد و با دست مرز سوریه را نشان داد. 
گفت: برگرد، نمیتوانم بگذارم که بروی، آی تینک یو هَو پروبلم! گو بَک تو سیریا اَند کام بک ویت پلین! خشکم زد و جا خوردم، اما بستانکارانه گفتم: وای؟ و دوباره: وای؟ او باز هم همان ها را گفت. اخم هایم رفت توی هم گذرنامه را برداشتم و یک چرخی دور خودم زدم، دو باجه هم آن سو تر بود، با دلخوری رفتم به سوی آنها. اما به باجه های دیگر هم که رفتم، او زنگ میزد و میگفت نکند که بگذارید این بیاید تو. این مورد دار است!

همه ـی مسافران و رانندگان مهر ورود گرفتند جز من، دیدم که نمیشود کاری کرد. راننده اتوبوس هم گفت ما داریم میرویم، خشمگینانه نگاهش کردم و دستم را بالا آوردم به نشانه ـی اینکه هر کار میخواهی بکن. یکهو یادم آمد باید کوله ام را از اتوبوس بردارم. دوان دوان رفتم و نگاهی از سر ناراحتی به سرنشینان انداختم. چچنی ها را دیدم و یک آهی کشیدم و پایین آمدم. ساعت را نگاه کردم. یک و نیم بامداد بود! گفتم این آدمخوارها را راه میدهد و به من بدگمان است. شگفتا از روزگار، ببین چه بلایی سر خودمان آورده ایم همین جور با خودم غرولوند میکردم و به جمهوری اسلامی و انقلابی های 57 و هر چه ملا و آخوند و دین و خدا بود، هر چه میتوانستم بار میکردم. اما سودی نداشت.

من بودم و خودم و کوله ام. راه افتادم به سوی ورودی. هشتاد، نود متر که رفتم، در نرده ای آهنی بزرگی بود با یک باجه ـی بزرگ در میانه ـی جاده. مردِ درونِ باجه با دست اشاره کرد که چه شده و من برایش گفتم. گذرنامه را گرفت و نگاهی کرد. گفت اینکه درست است. گوشی را برداشت و زنگ زد. من چشمانم از امید میدرخشید. گوشی را که گذاشت و با آمیخته ای از فارسی و ترکی و انگلیسی گفت: من پیش از این در مرز بازرگان بوده ام و با ایرانی ها کار کرده ام. حالا هم میخواهم کمکت کنم اما آن افسر نمیپذیرد و به تو بد گمان شده است. میگوید برود با هواپیما برگردد. هیچ، گویا به راستی باید بازگردم. دستم را بالا بردم و گذرنامه را گرفتم، "تنک یو" گفتم از درِ بزرگ بیرون رفتم. 
اَه، چه بد بیاریی، حالا چگونه به گمرک سوریه برگردم. خواسته بودم پیاده بروم اما یادم آمد گله ای سگ وحشی هنگامی که داشتیم میامدیم به دنبال اتوبوس میدویدند. مانده بودم که چه بکنم. بازگشتم به سوی دروازه ـی ترکیه. مرد درون باجه، با نگاهش به پیشواز من آمده بود، پیش از آنکه دهان باز کند گفتم میخواهم با یکی از خودرو هایی که از اینجا میرود، تا مرز سوریه همسفر بشوم. سری تکان داد و پنجره ـی باجه را بست. تازه یادم افتاد که چقدر این بیرون تاریک و سرد است. روی جدول های سیمانی کنار جاده نشستم، دست کردم توی کوله ام و کاپشن هنگ کنگی ام را درآوردم. روزی که داشتم میخریدمش هرگز گمان نمیکردم در اینجای زمین به کارم بیاید. رفتم به رویای اینکه این بار بروم ماکائو را هم ببینم. راهی نیست. گران است اما ستاره ـی آزادِ چین است. شاید در میان شهرهای آسیای جنوب شرقی، شیک ترین باشد. نور اتوبوسی که داشت میامد مرا به خود آورد. بلند شدم. باد ترمزهایش که خالی شد، نگاهم را دوختم به راننده، نگاهِ مرا خواند و سرش را بالا برد دستش را چپ و راست. پاسخ بدی بود ولی تنها گزینه در آن هنگام بود. به دنبالش یک میتسوبیشی قرمز که بیش از بیست سال از عمرش میگذشت با راننده ای لاغر و ریش تنک آمد. حالا که یادم میایدT رویم نمیشود که بگویم با لابیدن به او حالی کردم که تنها تا مرز سوریه میخواهم بروم و او دودلانه پذیرفت. نشستیم و دو و نیم بامداد در ایستگاه مرزیِ سوریه پیاده شدم.


میلاد آقایی
بهار 1390

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر