دوستی این چنین سروده بود:
"چقدر فاصله بودبین نگاهم تا سردی دستانم"
" میان دست و دیده ام چه دراز بود راه
آن بالا تابستان ، این پایین زمستان "
" از چشمم تا انگشتم ، راه زیادی است.
قشلاق و ییلاقی است "
" از داغیِ نگاهم نسوز
برکه ـی یخ زده ای در مشت دارم
ارزانیِ تو "
" اشکِ گرمم را باور نکن
به دستم که برسد، بلورِ برف است "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر