انتقام دنیا را از چوب بستنی گرفتیم
وقتی کرم ها را روی درخت میسوزاندی
و سرب را با انگشتان بازیگوشت
لای گوشت هایم میگزاشتی
تو حق داشتی که حق داشته باشی
و
من حق نداشتم که حق نداشته باشم
چه رها
آزادی ام را رها کردی...
آزادی ام را رها کردی...
و دلخوشی من این بود که
زمین خدا ارث من است
و خدا را کشتم تا میراث بگیرم
و خدا را کشتم تا میراث بگیرم